مطالب خنده دار و جالب استاتوس طنز و سرگرمی و جملات خنده دارطنز نوشته های کوتاه جدید و جالب عجیـب ترین تصاویـر منتشر شده مقالات مفیدمطالب مفیدو زیبا و جالب جملات زیبا سخنان زیبای بزرگان مطالب مفیدو زیبا و جالب برترین بهترین زیباترین مدل باحال مطالب باحا فیسبوک برای فیسبوک جالب
نَصوح مردى بود شبيه زنها ، صورتش مو نداشت و سينههايي برجسته چون سينه زنها داشت و در حمام زنانه كار مى كرد. او سالیان متمادی بر این کار بود و از این راه هم امرار معاش میکرد و هم ارضای شهوت.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار اخگر شهوت، او را به کام خود اندر میساخت و كسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تميزكارى و زرنگى او به گوش همه رسيده و زنان و دختران رجال دولت و اعيان و اشراف دوست داشتند كه وى آنها را دلاكى كند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در كاخ شاه صحبت از او به ميان آمد.
در تاریخ ایران بوده اند خلافکارانی که جرم های بسیار سنگینی انجام داده اند اما دادگستری و قوه قضاییه همیشه مقتدرانه در مقابل این مجرمان عمل کرده است و آن ها را به اشد مجازات رسانده است.
هر خلافکاری باید روزی به سرانجام کارهای ناپسندی که انجام داده است برسد و مجازات شود. در این میان خلافکاران بزرگی بوده اند که با تدابیر پلیس دستگیر و همچنین در قوه قضاییه مجازات شده اند.
اصغر بروجردی - اولین قاتل زنجیره ای ایران
78 سال پيش در سحرگاه يكي از روزهاي تيرماه «اصغرقاتل» كه اقداماتش همه را به وحشت انداخته بود، در ميدان سپه به دار مجازات آويخته شد.اصغر قاتل به هنگام مرگ توبه كرد و انتظار نداشت اعدامش كنند تا اين كه بالاي طناب دار آرام گرفت. روزنامهها در سال 1313 هجري شمسي ماجراي محاكمه و اعدام اصغرقاتل را كه مردي باميهفروش بود و 18 پسر و مرد را كشته بود به رشته تحرير خاص آن دوره درآوردند. او به عنوان اولین قاتل زنجیره ای ایران شناخته می شود.
می خواهم ازدواج کنم پدر خوشحال شد و پرسید : - نام دختر چیست ؟ مرد جوان گفت : - نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند پدر ناراحت شد صورت در هم کشید و گفت من متاسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو مرد جوان نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست ! و نباید به تو بگویم مادرش لبخند زد و گفت نگران نباش پسرم تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی
بی خبر از آنکه همیشه رفتن راه رسیدن نیست.
گاه برای رسیدن باید نرفت، باید ایستاد و نگریست.
باید دید، شاید رسیده ای و ادامه دادن فقط دورت کند.
باید ایستاد و نگریست به مسیر طی شده ...
گاه رسیده ای و نمی دانی
و گاه در ابتدای راهی و گمان می کنی رسیده ای
مهم رسیدن نیست، مهم آغاز است
که گاهی هیچ روی نمی دهد
و گاهی می شود بدون آنكه خواسته باشی!
زن و شوهر پيري با هم زندگي مي کردند. پير مرد هميشه از خروپف همسرش شکايت داشت و پير زن هرگز زير بار نمي رفت و گله هاي شوهرش رو به حساب بهانه گيري هاي او مي گذاشت. اين بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اينکه روزي پير مرد فکري به سرش زد و براي اينکه ثابت کند زنش در خواب خروپف مي کند و آسايش او را مختل کرده است ضبط صوتي را آماده مي کند و شبي همه سر و صداي خرناس هاي گوشخراش همسرش را ضبط مي کند. پير مرد صبح از خواب بيدار مي شود و شادمان از اينکه سند معتبري براي ثابت کردن خروپف هاي شبانه او دارد به سراغ همسر پيرش مي رود و او را صدا مي کند، غافل از اينکه زن بيچاره به خواب ابدي فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف هاي ضبط شده پيرزن، لالايي آرام بخش شبهاي تنهايي او مي شود.
کار از کار گذشته بود ... سمیه وسط کلاس مدنی ۳ بدون اختیار گوزیده بود. از اول کلاس تو دلش بادی جمع شده بود و نمی دونست چطور باید خالیش کنه. اما حالا خالی شده بود ... عده ای تو بهت مطلق بودن و عده ای از خنده، روی زمین کلاس ولو شده بودن! سمیه با صورتی که مثل لبو شده بود، ناخن هاش رو به دسته چوبی صندلی فشار می داد ... دلش می خواست زمین دهن باز کنه و درسته ببلعتش ... استاد نمی دونست چی بگه. از طرفی می خواست توضیح بده که این یه امر طبیعی هستش و ممکنه برای هر کسی پیش بیاد و از طرفی تصور می کرد شاید با زدن این حرف سمیه بیشتر کوچیک بشه. کلاس تقریباً داشت ساکت می شد که یکی از پسر ها با زیرکی خاصی گفت : انصافاً ناز نفست ...!!! کلاس دوباره منفجر شد ...! اینبار همه می خندیدن! استاد از کلاس بیرون رفت ؛ نمی تونست فضای اون کلاس رو تحمل کنه ... سمیه بغضش ترکید و سرشو گذاشت روی دسته صندلی و شروع کرد گریه کردن ... توان بیرون رفتن از کلاس رو هم نداشت ... حتا دوستای صمیمی سمیه هم نمی تونستن بهش دلداری بدن چون اونها هم کنترل خودشون رو از دست داده بودن و می خندیدن ... آخه صدای گوز سمیه صدای بدی داشت؛ هم بلند بود و هم صدای اعتراض داشت ...!!! ناگهان صدای عرفان همه رو ساکت کرد ... عرفان از جاش بلند شد. از همه بچه ها خواست که با دقت بهش نگاه کنن ... حتا سمیه هم سرش رو بلند کرد و به عرفان خیره شد. عرفان دستهاش رو به صندلی فشار داد و شروع کرد زور زدن!!! دندونای بالاش رو به لب پایین فشار می داد ...! چند لحظه ای نگذشت که عرفان با صدای بلند گوزید و بعد رفت جلوی تخته و شروع کرد بندری رقصیدن ...! حالا همه چیز عوض شده بود ... کسی دیگه به سمیه نمی خندید. همه بچه های کلاس به عرفان می خندیدند. سمیه هم همراه بچه ها می خندید، اما نه به اداهای عرفان ...! دلیل خنده سمیه این بود که آغاز عاشق شدنش با یه گوز بوده ... فقط با یه گوز ...!
قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب، زیبا، جذاب و … این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم. چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد. تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم و همچون عکسی همه جا همراهم بود ...
تا اینکه دیدار محسن، برادر مرجان، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید. از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم (البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود. همان قدر زیبا، با وقار، قد بلند، با شخصیت و … در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست. وای که آن روزها چقدر دنیا زیباتر شده بود. رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود. به اندازه ای که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد.
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم. ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت، پیوندمان محکم تر شد. چرا که داغ دوری، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته ای یک بار با هم تماس داشتیم، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت و هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم، ناگهان حادثه ای ناگوار همه چیز را به هم ریخت و انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد ...
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود. باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند. چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود. آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه ... آیا محسن معلول، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.
آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!
پس مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
اسفند كه میشد انگار در دلش ولولهای برپا میكردند. تمام كارهایش را تعطیل میكرد و به جان خانه میافتاد. نمیتوانست تصور كند عید برسد و او دیوارهای خانهاش را كه این روزها به خاطر آلودگیهای زندگی شهری بیشتر از گذشته كثیف میشدند، تمیز نكرده باشد. شستن فرشها هم كه جای خودش را داشت. درستكردن سبزه سفره هفتسین را هم فراموش نمیكرد.
درست است كه بعد از تمام این سختیها چند روزی درد دستها و پاهایش او را خانهنشین میكرد، ولی با این حال شوق رسیدن بهار باعث میشد تا سال بعد همه این دردسرها را فراموش كند، اما این روزها فكرش بدجوری مشغول شده بود. مدام یاد حرفهای همسایهاش میافتاد كه چند روز پیش میگفت هرسال عید تقریبا نیمی از وسایل خانهاش را عوض میكند و تمام این كارها را برای ایجاد روحیه شادابی و نشاط در خانه ضروری میدانست. نمیخواست به این حرفها اهمیتی بدهد، اما به محض اینكه این افكار را از ذهنش بیرون میكرد ناخودآگاه یاد مهمانی هفته گذشته میافتاد كه خواهرش گفته بود برای سال جدید اتومبیلشان را عوض میكنند و به این ترتیب سراسر وجودش از حسادت پر شده بود. خلاصه آنكه امسال با تمام سالهای دیگر برایش تفاوت داشت. آنقدر به این حرفها فكر كرد كه نتوانست آنجور كه میخواهد خانهاش را تمیز كند و بالاخره در حالی كه از شدت خستگی روی زمین دراز كشیده بود با خودش فكر كرد خانهتكانی دلش حتی از تمیزكردن خانهاش هم ضروریتر است.
اگرچه این روزها سرتان حسابی شلوغ است و حتی فرصت سر خاراندن هم ندارید، اما روزهای پایانی سال همیشه بهانه خوبی است كه سری به درونتان بزنید و فكری به حال ویژگیهای منفیتان كنید. كار سختی نیست. فقط كافی است گام به گام با ما همراه باشید تا در نهایت قبل از سال جدید بسیاری از نكات منفی رفتارهایتان را كنار بگذارید، پس شروع میكنیم.
خوان نوروزی (سفره هفت سین) باید سفید باشد چرا كه نشانه پاكی و سفید بختی و روشنایی است و نیز نشانه جهان بی پایان است كه بارگاه یزدان در آن است. در سفره و یا همان خوان نوروزی مواد و چیدنیهایی گذاشته میشود كه هركدام نشانه و نمادی از سلامتی، رزق و روزی، زایش، بركت و ... است.
سبزه شاید زیباترین ویژگی سفره هفت سین را میتوان به وجود سبزه آن دانست، به این دلیل كه سبزه با رنگ و طراوت خود دلها را شادمان می سازد و با نگریستن به آن طلوع سال جدید را زیباتر میكند. در ایران باستان رسم بر این بود كه بیست و پنج روز قبل از نوروز در كاخ پادشاهان دوازده ستون از خشت خام برپا میساختند و بر هر كدام یك نوع غله میكاشتند و معتقد بودند اگر سبزهها خوب بروید سال پر بركتی است.
در ایران باستان دانههای گندم، جو، برنج، لوبیا، عدس، ارزن، باقلا، نخود و كنجد را بر این ستونهای خشتی میكاشتند و روز ششم فروردین آنها را برمی چیدند و به نشان بركت و باروری در تالارها پخش میكردند و معمولا سه قاب از سبزه به نماد اندیشه نیك، گفتار نیك و كردار نیك بر خوان میگذاشتند و اغلب كنار آنها گندم، جو و ارزن كه نقش مهمی در خوراك مردم داشتند سبز می كردند تا سبب فراوانی این دانهها در سال جدید گردد.
امروزه نیز آن چیزی كه وجودش بر سر سفره هفت سین ضرورت دارد، سبزه است. مردم یزد از نیمه اسفند به سبز كردن سبزه در كاسه و بشقاب و حتی بر روی كوزههای سفالی میپردازند. زرتشتیان رویش سبزه را در نوروز نشان تازه شدن زندگی و فصل رویش دانهها كه خود بركت زندگی محسوب میشود، میدانند. در گذشته زرتشتیان یزد بیشتر "تره تیزك" را كه در گویش خود بدان "ششه" میگویند بر روی كوزههای سفالی سبز میكردند.
دانههایی كه امروزه كشت میشود بیشتر گندم و عدس است ولی ماش و تره تیزك را نیز سبز میكنند. معمولا تره تیزك را یك شبانه روز خیس میكنند سپس آن را در كیسههای پارچهای نازك می ریزند و در جایی گرم قرار میدهند تا جوانه بزند، جوانه زدن دانهها را در گویش زرتشتیان یزد روز آمدن میگویند، بعد از آن كه دانههای روز آمده را در بشقابهای پهن بی لبه كه معمولا سه عدد و مخصوص كاشتن سبزه هستند، ریختند، روی جوانهها را پردهای از ماسه نرم میریزند و آب میدهند تا سبز شود.